...



از اون وقتاست که همینجوری الکی و بی دلیل نصف شبی دلم گرفته☹

نمیدونم چرا.

دو سه ساعت اخلاقای رو اعصاب اطرافیانم هی تو ذهنم خود به خود مرور میشن.

بعد از دستشون عصبانی میشم.

بعدم دلم میگیره.

م م ب_اخه بی شعور، تو غلط میکنی پشت سر مامان گل من پیش من بدگویی میکنی! حیف که بزرگتری وگرنه همینو میگفتم و یکیم میزدم تو گوشت. گاو

پ_واقعا واست متاسفم که تو قرن ۲۱ام هنوز میخوای مثل عهد قاجار پسر داشته باشی که نسلتو حفظ کنی! انگار پلنگ مازندرانی! چقد زنت با فرهنگه که حتی با این دیدگاه های بستت کنار میاد و هیچی نمیگه. واقعا اگه من جای زنت بودم یا کشته بودمت یا کشته بودیم یا طلاق گرفته بودیم. خداییش خیلی تحملت میکنه. تازه فک کنم یه چیزیم میکشی. با اون رنگ چاییت که از قیر تیره تره! واژه به واژه حرفات رو اعصابمه. هی تو ذهنم تکرار میشه و اعصابمو خورد میکنه. چنتا دونه ویژگی خوب داری که قابل تحملت کرده. وگرنه به هیچ وجه نمیشد تحملت کرد. با اون ننه ی عوضیت. هر چی سرش بیاد حقشه! نمیگم دلم حال میاد، ولی میدونم اینا سزای کاراشه. پس خوبش میشه که انقد باید عذاب بکشه و تحمل کنه. ادم چقد ظالم! ادم چقد پررو! بی شعور. ازت متنفرم به خاطر تک تک لحظاتی که مامان منو اذیت کردی. خر

ع.ه_ کاری به اختلافات بین تو و بابام ندارم چون میدونم تقصیر دخالتای بابامم هست. ولی خیلی بی شعوری که با مامانم اینجوری برخورد کردی. بی تربیت! خجالتم خوب چیزیه! بعدم میای به من میگی مامانت اینجوری گفت دروغگو! قضاوت گر! عوضی. بدم میاد ازت. دوست داشتم ولی الان حالم ازت بهم میخوره نمیخوام ریخت نحستو ببینم. فوضول پرمدعای تو خالی! تبل تو خالی! قمپوز! عقده ای کمبود دار! 


دلم بچگی هامو میخواد. نه اینکه به گذشته برگردما! نه اصلا! من حاضر نیستم حتی یک روز به گذشته برگردم. ولی دلم میخواد حس و حال اون موقع هام برگرده. اون زمونا خیلی ذوق واسه همه چیز داشتم. اینکه میگم بچگی هام اونقدرا هم دور نیست. شاید بشه گفت ۸ یا ۹ سال پیش که ابتدایی یا راهنمایی بودم.

 اره داشتم میگفتم. خیلی ذوق داشتم! هر مناسبتی واسم حس خاصی بوجود می اورد. عید که میشد و بوی بهار که میومد، حس تازگی و نشاط داشتم. تابستون حس خوب تعطیلات و گردش و مسافرت، مثل اون چیزی که تو فیلما نشون میدادن. عاشق زمستون بودم و هستم و همیشه واسش انتظار میکشیدم که از راه برسه و برف بباره و بریم ادم برفی درست کنیم و تو هوای سرد چایی و سیب زمینی روی بخاری پخته بخوریم و شب که میشه بچسبیم به بخاری تا خود صبح. اخ که چقدر صبح از رخت خواب دل کندن سخت بود. 

رمضونم حس خوب خودشو داشت. من جوگیر حتما باید تو رمضون باشگاه میرفتم.  انگار اگه نمی رفتم و تشنم نمیشد فایده نداشت. ولی خداییش بیشترین لذت رو هم میبردم. چون بدنم سبک بود و معدم مزاحمم نبود. پرش و چابکیمم خیلی بیشتر بود. همه تست های امادگی جسمانیمم بهتر میشد. بعدش میومدم بی حال و تشنه میفتادم جلوی تلوزیون تا اذان بشه. برنامه کودک یا نوجوان نگاه میکردم. یه برنامه بود به اسم صیام و تیام که خیلی دوست داشتم و حتما نگاه میکردم. بعدم گاهی ماه عسل میدیدم. پنج دقیقه مونده به غروب افتاب تند تند وضو میگرفتم و نماز ظهر و عصر میخوندم. نیم ساعت بعدشم مغرب و عشا! حتما باید قبل افطار نماز میخوندم چون بعدش قادر به ت خوردن نبودم دیگه. خلاصه که واستون بگم سخت ترین بخشش واسه سحر بیدار شدن بود. همیشه ی خدا من میخواستم روزه بی سحری بگیرم که پانشم سحری بخورم. همیشه هم مامانم مجبورم میکرد یه چیزی بخورم. شب های احیا رو هم خیلی دوست داشتم. یه حس خوب عرفانی بخم میداد. فقط مشکلش این بود که وسطای دعای جوشن کبیر خوابم میبرد و وقتی بیدار میشدم که میخواستیم به خونه برگردیم.

خلاصه اینکه حس داشتم. ذوق داشتم. هر روز واسم یه اتفاق نو بود. نمیدونم گذر زمان و اتفاقاتش چه کاری باهام کرد که کلا بی تفاوت شدم! مثل یه تیکه چوب خشک که هیچ حسی نداره! یا مثل برن تو سریال گیم اف ترونز! گاهی حس میکنم اگه یه ادم جلوم بمیره هم حس خاصی بهش پیدا نمیکنم. چه برسه به مناسبتای مختلف! یه اتفاق باید خیلی خیلی هیجان انگیز باشه که بتونه منو به وجد بیاره. به قول برادرم همیشه قیافم پوکر فیسه! 

این حالت خنثی و بی تفاوت روحی چندان جالب نیست. چون زندگی آدم هیچ هیجانی نداره. حالا دیگه نه عید میتونه تو دلم شوق بندازه و نه غروب جمعه واسم دلگیره. نه ماه رمضون و عاشورا منقلبم میکنه و نه حتی روز تولدم حس خاصی بهم میده! هر روز یک روزه مثل دیروز و فرداام قرار نیست اتفاق خاصی بیفته. صبح و ظهر و شب دنبال هم میان و میرن و زمان میگذره. حتی ساعت ها هم مفهومشون رو واسم از دست دادن.

دلم میخواد برگردم به اون وقتایی که با یه صدای جیک جیک گنجیشک تو یه عصر گرم تابستونی هم به وجد میومدم.


حس اصحاب کهف بهم دست داده

بچه های وب کلی دچار تغییر و تحول شدن!

شایان و پریا (تماما مخصوص) یه پروسه ی طولانی عاشق شدن و پروسه ی طولانی تر شکست عشقی داشتن.

پریا شخصا بهت افتخار میکنمخیلی زنیدمت گرم

به توام افتخار میکنم شایان ولی نه به اندازه پریا

ایکس و معلوم لیموی عزیز نوبت شماست دیگه وقتشه استین بالا بزنیدکام آن

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

اسلام ناب محمّدی صلی الله علیه وآله وسلم وبلاگ رسمی رودابه قایدرحمتی vasre Andre شرکت پارس بهینه ساز دانلود فیلم رحمان 1400 - سایت رسمی رحمان 1400 اتوکلاو مدیریت رفتار سازمانی گلدفیش آکواریوم اصفهان دوربين تحت شبکه